♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿♥پرنیا✿◕ ‿ ◕✿، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

پــــرنیــــا هدیه خوب خدا✿◕ ‿ ◕✿

کودکی بابا و مامان و خاطرات ده 60

کودکی بابا و مامان و خاطرات مدرسه   سلام گلم... امروز می خوام برات بگم که مامان و بابا چه جوری با سواد شدند... می خوام برات بگم که ما با باز کردن کتاب فارسی می آموختیم که همیشه با نام خدا که بهترین سرآغازاست آغاز کنیم:   می خوام برات بگم که ما با کوکب خانم که زنی پاکیزه وباسلیقه بود پاکیزگی را آموختیم: با خانواده ی آقای هاشمی به سفر رفتیم: با دهقان فداکار ایثار و از خود گذشتگی را یاد گرفتیم: با کبری تصمیم گرفتیم از وسایلمون خوب مراقبت کنیم: با لاک پشت و پرنده تصمیم گرفتیم بی جا سخن نگوییم: باشعر دو کاج کمک به دیگران را یاد گرفتیم: با داستان روباه وزاغ ه...
29 بهمن 1391

یه دعوت دوستانه به یه مسابقه ..

من هم مثل بقیه وبلاگها از طرف دوست خوبم لیلا جون (عمه هیراد)به این مسابقه دعوت شدم..   . .  این وبلاگ باعث میشه که بیشتر به روزهایی که باعسلم میگذرونم دقت کنم ولحظه هایی رو که ممکن همون موقع لذت ببرم واگه این وبلاگ نبود به باد خاطره ها سپرده میشد این دفترچه خاطرات بهم این فرصت رو میده که لحظه های شیرین کودکی دخترم وجوانی خودم رو ثبت وبرای روزهای آینده نگه دارم تا بعدها از دیدن وخوندنش هر دومون لذت ببریم. . . در کنارش لذت میبرم از وجود دوستانی که با وجود اینکه هیچ وقت ندیدمشون ولی خیلی دوسشون دارم وامیدوارم یه روز  دور هم جمع بشیم..  دوستاییی که به مسابقه دعوت میکنم!! (...
19 بهمن 1391

تغییر شغل مامان...

دختر قشنگم یه هفته ای هست که خونمون خیلی کسل کننده شده هممون به شدت سرما خوردیم وبا تمام ملاحظاتی که انجام میدیم نمیدونم چرا خوب نمیشیم .اوایل هفته که حال من خیلی بد بود ولی برای اینکه بتونم بیشتر از شما وپدر جون مراقبت کنم به داروها برای بهبودی بسنده کردم در کل مامی این هفته از خانه داری به پرستاری تغییر شغل داده البته نا گفته نمونه که تزریقات به عهده پدر جونه .قربونت برم که هر وقت می خوام آمپول بزنم دستم رو میگیری ومیگی نفهم عمیق بکش(نفس عمیق بکش). قیافه هامونو که نگو وحشتناک شده تا جایی که میگی مامان فکر کنم زیاد اذیتتون کردم دارید پیر میشید .تاریخ تولدت هم که معلوم شد برای اینکه برنامه هامون جور دربیاد باید 25 روز زودت...
6 بهمن 1391

گذر شیرین زمان..

چه قدر زود میگذره.. . . وچه شیرینه که تو دختر کوچولوی من داری برای خودت یه پرنسس خانم کامل میشی.. . . این عکسهارو امروز باهم نگاه میکردیم تو" تو لباس عروسکت " عروسکم اینجا ٢٣ روزته وانقدر کوچولو بودی لباس سرخپوست کوچولوت رو در آوردم وتنت کردم ویه عکس محبوب توی فامیل شد... وحالا بعد از سه سال پرنسس کوچولوم با عروسکش..   وحالا کمتر از ٣٢ روز مونده تا چهارمون سال از گرفتن این هدیه بزرگ رو از خدای مهربون جشن بگیریم.. اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم تو هستی و من محکم ترین بهانه ی خلقت شدم… . . دختر قشنگم.. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻭﺍﯾﺎﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ،...
4 بهمن 1391

نابغه کوچولوی من..

عروسک قشنگم میدونم که من چون مامانت هستم همه کارهات برام قشنگ وجالبه ولی مهم نیست مهم اینه که من از تک تک روزهایی که باتو میگذره ومن روز به روز بزرگ شدنت رو میبینم لذت میبرم وتو برای من باهمه فرق داری دیروز طبق معمول همیشه داشتم کارهامو میکردم که صدام کردی وآدمکی که با خمیر بازی درست کرده بودی رو نشونم دادی وااای که چقدر کیف کردم که تو این سن انقدر خلاقیت داری تو برای چشمای آدمکت چشمهای جوجت رو کنده بودی وگذاشته بودی کلی تو دلم قند آب شد وخدارو بابت داشتنت شکر کردم  بعد نگه داشتم تا پدر جون اومد وبه اون هم نشون دادم اونو که دیگه نگو کلی کیف کرد واز من خواست تا حتما عکس بگیرم وتو وبت بزارم تا بزرگ شدی لذت ببری در همین گیرو ...
3 بهمن 1391

پرنیا وکفشدوزک

پری جون خیلی کفشدوزک یا به قول خودت کفشگوزک دوست داری منم امروز بین سبزیها یه جیگیلیشو  پیدا کردم وبهت نشون دادم اخه همیشه تو نقاشیهات ازم میخواستی تا برات بکشم. قیافت بعد از دیدنش انقدر جالب بود که دلم نیومد برات ثبت نکنم اولین دیدار....... وای نه داره راه میوفته...... اومد پیشم الان میخورتم..... نه نازش کن ..... آره خودشه.......... دیدی چه نازه..... حالا پری با کفشدوزک دست دوستی میده.........   دیگه برو خونتون نمیدونم چرا بهش گفتی به بابات سلام برسون شاید اونم مثل تو پدر جونش رو خیلی دوست داره... ...
2 بهمن 1391

گریم پرنسس کوچولو..

...جمعه 29 دیماه پرنیا خانم که ایام هفته رو کاملا بلده میدونست جمعه هستش وباید اگه مهمون نداشته باشیم بزنیم بیرون واونجوری شد که پدر جون رو وادار کرد که بریم بیرون وماهم طبق معمول رفتیم مرکز خرید مهستان ودیدیم یه قصر شادی برای بچه ها هستش که ما اصلا خبر نداشتیم وپرنیا خوش به حالش شد ویک ساعتی اونجا بازی کرد ومن وپدر جون بعد هم که خانم گریم خواست وچون سرشون خیلی شلوغ بود گفت که جمعه ها انجام نمیدیم ولی انقدر عسلم زبون ریخت تا مربی که اونجا بود رو مجبور کرد که گریمش کنه وبه بچه هایی که بعد از پرنیا درخواست دادن گفت که لوازم گریم مال منه ومنم با خودم میبرم خلاصه خیلی بهت خوش گذشت ومن وپدر جون که حوصلمون سر رفته بود بعداز بازی شما ترجیح دادی...
2 بهمن 1391

آخرین روزهای قشنگ دی ماه..

آخرین روزهای دی هم داره میگذره وخدارو شکر برای ما با خاطره های خوبی که به جا میذاره موندنی میشه. دختر قشنگم برات از اول هفته 24دی ماه مینویسم:با هم یه چند روزی رفتیم خونه مامان جون تا یکم مامان خستگی در کنه وشما هم حال و هوات عوض بشه که خیلی وقت بود تو وبلاگ یکی از دوستامون عکسی بود که رفته بودن زمین بازی کودکان وشما یکریز میگفتی من رو ببر پارک آرمیتا رفته بود وما هم صبح با مامان جون رفتیم بیرون وشما رو بردیم پارک آرمیتا رفته بود که چشمت روز بد نبینه بسته بود وساعت کارش بعد از ظهرها بود خلاصه که با گریه وبهونه گیری وقول من که بعد از ظهر بیارمت با خرید خمیر بازی راضی شدی که برگردیم خونه این هم عکسهاش: شب که بابایی از سر کا...
2 بهمن 1391